تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
هستی هستی ما
و آدرس
hastihastima.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
در روز شنبه 7/6/1388 مصادف باهشتم ماه رمضان سال 1430 قمری در ساعت 15 یک روز گرم تابستانی هستی کوچولو چشم به عرصه جهان گشوده و با ورود خود( پس از هفت سال) رونقی دیگر به زندگی مابخشید .این دختر زیبا با 750/3 کیلوگرم وزن و 50 سانتی متر قد در بیمارستان عرفان توسط دکترفرح کیکاووسی بدنیا آمد .
مامان و خاله رویا و بابا حسین در سالن انتظار منتظر ورود هستی بودندوخاله بهار هم شب را تا صبح در کنارمن و دختر کوچولو تا خود صبح بیدار بود . پس از بدنیا آمدن هستی عمه و آنا و زن عمو پريسا و عمو محمود و رضاو ......... هرکس دیگری که يادم نمی آيد برای دیدن ماقدم رنجه کرده بودند هستی خانم طی تدارکاتی که بابا حسين و بقيه زحمت کشيده بودند ، فردا آن روز به خانه جديدش دعوت شد.
هستی خانم درتاريخ ۱۲/۹/۸۸ اولين مسافرت خود را به قصد سنندج برای عروسی خاله بهنوش آغاز کرد.هستی يک بار درهمدان بيدار شد وخوابید تاسنندج و درراه برگشت هم همینطور درهمان جا (همدان) بيدارشد و دوباره خوابید تاتهران .
هستی برای اولین بار درتاريخ ۲۰/۹/۸۸ با صدای بلند خندیدو صداهای جدید ازخودش درمی آورد.
درپایان سه ماهگی و شروع چهار ماهگی خواب شبانه اش کمی منظم شد.
هستی ازتاريخ ۲۷/۱۱/۸۸ صبحهارا تا ۱۵ بعدازظهر پیش مامان بزرگ میمونه تامن از سرکار بیام ، مامان بزرگ خیلی ازش تعریف می کنه اما از سر لطف . بابا بزرگ وخاله هاش عاشقانه دوسش دارندو دعا می کنن من هیچ وقت تعطیل نباشم تا بیشتر باهستی باشند .
هستی جان اولین عیدش را درخانه آنا بودواز آنا عيدی ويژه گرفت چون آناشو تنها نگذاشته .
هستی به دیدن خاله و مامان بزرگ و بابا بزرگش رفت و به خاله بهنوش و همسرش آقا سیروان هم که اولین عید ازدواجشون بود عید را به صورت ویژه تبريک گفت : .........
در۱/۱/۸۹ هستی برای اولین بار به همراه مامان و بابا و خاله بهنوش وهمسرش به ابیانه کاشان و اصفهان رفت و جز سرمای شبانه واقعا" خوش گذشت حالا بماند که هستی خانم چون نمی تونست دوری مامانی و بابابزرگ و خاله هاش و تحمل کنه مارو هم اذیت کرد.
هستی جونم لثه های بالا و پایینش ورم شدیدی کرده و مرتب مسواک مخصوص و دندونگیرش و گاز می گیره سفیدی مرواریدای کوچیکش کمی مشخص شده و مامانی و آنا می گن که می خوان براش آش دندونی درست کنند .من تصمیم گرفتم برای عسلم آش دندونی درست کنم با اینکه تجربه ندارم اما سعی ام رامی کنم . بالاخره درتاریخ جشن هستی خانم با ورود مهمانهای عزیزی برگذار شدو مهمانها با آش دندونی و الویه و کیک پذیرایی شدند .هستی کاملا متوجه شده که این جشن به خاطر آن برگزار شده .
امروز که هستی خانم یک سال و چهارماه و یک هفته اش شده به نگاه کردن برنامه های کودک علاقه مند شده و برنامه عمو پورنگ و برنامه های کودک را با دقت نگاه می کنه و مثل آدم بزرگا متکا می زاره زیرسرش و لم می ده و نگاه می کنه و اصلا به اطرافش هم هیچ توجهی نداره.
درتاریخ ۵/۶/۸۹ قبل از شبهای احیا ء تصمیم گرفتیم برای هستی جان مراسم خودمانی تشکیل بدهیم و مهمانهای هستی جان را با شام و شیرینی و کیک و میوه پذیرایی کردیم و هستی که انگار تا حالا صد بار تولد براش گرفته شده شمع را فوت می کرد و با چاقو کیک را برش می زد و دختر گلم بعد از گرفتن کادوهای خوشگل به همه یک عکس یادگاری هدیه کرد.
شنبه ۲۵/۱۰/۸۹ کتابی را خواندم و درآن روش صحبت کردن با کوچولوایی مثل هستی یاد گرفتم واز آن روز تا حالا خیلی رابطه من باهستی خوب شده .
خودم و همقد هستی می کنم و بازوای کوچولوش و می گیرم و تو چشماش نگاه می کنم و حرفهامو بهش می زنم و وقتی می پرسم خوب باشه ؟ هستی با سرش می گه باشه اما قبلا" هرچی داد می زدم سرو صدا می کردم متوجه حرفهام نمی شد و مرتب می گفت نه نه نه !
هستی اولین برف زندگیش و درتاریخ ۲۶/۱۰/۸۹ یکشنبه دید .
هستی برای اولین بار درتاریخ ۸۹۰۹۱۷ به کیش رفت . آنا و خاله رویاو مامان وبابا همگی دراین سفر همراه هستی جان بودند. البته دراین سفر هستی کمی سختش بود .داخل هواپیما و گشتن تو پاساژها اما خوب می خورد و راه می رفت و می خوابید.
هستی خانم پس از یک بیماری ویرووسی سختی که گرفت چون خیلی بی حوسله شده بود و دوران مریضی را با مقاومت تمام پشت سر گذاشته بود جایزه روز سه شنبه همراه مامان و بابا رفت سرزمین عجایب با اینکه بازیهاش زیاد مناسب حال خانم کوچولو نبود اما با خوشحالی و ذوق نگاه می کرد و ازاینکه خودش راحت می تونست راه بره و با دستگاههای بازی کند شاد بود .
هستی خانم درتاريخ ۱۲/۹/۸۸ اولين مسافرت خود را به قصد سنندج برای عروسی خاله بهنوش آغاز کرد.هستی يک بار درهمدان بيدار شد وخوابید تاسنندج و درراه برگشت هم همینطور درهمان جا (همدان) بيدارشد و دوباره خوابید تاتهران .
هستی برای اولین بار درتاريخ ۲۰/۹/۸۸ با صدای بلند خندیدو صداهای جدید ازخودش درمی آورد.
درپایان سه ماهگی و شروع چهار ماهگی خواب شبانه اش کمی منظم شد.
هستی ازتاريخ ۲۷/۱۱/۸۸ صبحهارا تا ۱۵ بعدازظهر پیش مامان بزرگ میمونه تامن از سرکار بیام ، مامان بزرگ خیلی ازش تعریف می کنه اما از سر لطف . بابا بزرگ وخاله هاش عاشقانه دوسش دارندو دعا می کنن من هیچ وقت تعطیل نباشم تا بیشتر باهستی باشند .
هستی جان اولین عیدش را درخانه آنا بودواز آنا عيدی ويژه گرفت چون آناشو تنها نگذاشته .
هستی به دیدن خاله و مامان بزرگ و بابا بزرگش رفت و به خاله بهنوش و همسرش آقا سیروان هم که اولین عید ازدواجشون بود عید را به صورت ویژه تبريک گفت : .........
در۱/۱/۸۹ هستی برای اولین بار به همراه مامان و بابا و خاله بهنوش وهمسرش به ابیانه کاشان و اصفهان رفت و جز سرمای شبانه واقعا" خوش گذشت حالا بماند که هستی خانم چون نمی تونست دوری مامانی و بابابزرگ و خاله هاش و تحمل کنه مارو هم اذیت کرد.
هستی جونم لثه های بالا و پایینش ورم شدیدی کرده و مرتب مسواک مخصوص و دندونگیرش و گاز می گیره سفیدی مرواریدای کوچیکش کمی مشخص شده و مامانی و آنا می گن که می خوان براش آش دندونی درست کنند .من تصمیم گرفتم برای عسلم آش دندونی درست کنم با اینکه تجربه ندارم اما سعی ام رامی کنم . بالاخره درتاریخ جشن هستی خانم با ورود مهمانهای عزیزی برگذار شدو مهمانها با آش دندونی و الویه و کیک پذیرایی شدند .هستی کاملا متوجه شده که این جشن به خاطر آن برگزار شده .
امروز که هستی خانم یک سال و چهارماه و یک هفته اش شده به نگاه کردن برنامه های کودک علاقه مند شده و برنامه عمو پورنگ و برنامه های کودک را با دقت نگاه می کنه و مثل آدم بزرگا متکا می زاره زیرسرش و لم می ده و نگاه می کنه و اصلا به اطرافش هم هیچ توجهی نداره.
درتاریخ ۵/۶/۸۹ قبل از شبهای احیا ء تصمیم گرفتیم برای هستی جان مراسم خودمانی تشکیل بدهیم و مهمانهای هستی جان را با شام و شیرینی و کیک و میوه پذیرایی کردیم و هستی که انگار تا حالا صد بار تولد براش گرفته شده شمع را فوت می کرد و با چاقو کیک را برش می زد و دختر گلم بعد از گرفتن کادوهای خوشگل به همه یک عکس یادگاری هدیه کرد.
شنبه ۲۵/۱۰/۸۹ کتابی را خواندم و درآن روش صحبت کردن با کوچولوایی مثل هستی یاد گرفتم واز آن روز تا حالا خیلی رابطه من باهستی خوب شده .
خودم و همقد هستی می کنم و بازوای کوچولوش و می گیرم و تو چشماش نگاه می کنم و حرفهامو بهش می زنم و وقتی می پرسم خوب باشه ؟ هستی با سرش می گه باشه اما قبلا" هرچی داد می زدم سرو صدا می کردم متوجه حرفهام نمی شد و مرتب می گفت نه نه نه !
هستی اولین برف زندگیش و درتاریخ ۲۶/۱۰/۸۹ یکشنبه دید .
هستی برای اولین بار درتاریخ ۸۹۰۹۱۷ به کیش رفت . آنا و خاله رویاو مامان وبابا همگی دراین سفر همراه هستی جان بودند. البته دراین سفر هستی کمی سختش بود .داخل هواپیما و گشتن تو پاساژها اما خوب می خورد و راه می رفت و می خوابید.
هستی خانم پس از یک بیماری ویرووسی سختی که گرفت چون خیلی بی حوسله شده بود و دوران مریضی را با مقاومت تمام پشت سر گذاشته بود جایزه روز سه شنبه همراه مامان و بابا رفت سرزمین عجایب با اینکه بازیهاش زیاد مناسب حال خانم کوچولو نبود اما با خوشحالی و ذوق نگاه می کرد و ازاینکه خودش راحت می تونست راه بره و با دستگاههای بازی کند شاد بود .
هستی خانم درتاريخ ۱۲/۹/۸۸ اولين مسافرت خود را به قصد سنندج برای عروسی خاله بهنوش آغاز کرد.هستی يک بار درهمدان بيدار شد وخوابید تاسنندج و درراه برگشت هم همینطور درهمان جا (همدان) بيدارشد و دوباره خوابید تاتهران .
هستی برای اولین بار درتاريخ ۲۰/۹/۸۸ با صدای بلند خندیدو صداهای جدید ازخودش درمی آورد.
درپایان سه ماهگی و شروع چهار ماهگی خواب شبانه اش کمی منظم شد.
هستی ازتاريخ ۲۷/۱۱/۸۸ صبحهارا تا ۱۵ بعدازظهر پیش مامان بزرگ میمونه تامن از سرکار بیام ، مامان بزرگ خیلی ازش تعریف می کنه اما از سر لطف . بابا بزرگ وخاله هاش عاشقانه دوسش دارندو دعا می کنن من هیچ وقت تعطیل نباشم تا بیشتر باهستی باشند .
هستی جان اولین عیدش را درخانه آنا بودواز آنا عيدی ويژه گرفت چون آناشو تنها نگذاشته .
هستی به دیدن خاله و مامان بزرگ و بابا بزرگش رفت و به خاله بهنوش و همسرش آقا سیروان هم که اولین عید ازدواجشون بود عید را به صورت ویژه تبريک گفت : .........
در۱/۱/۸۹ هستی برای اولین بار به همراه مامان و بابا و خاله بهنوش وهمسرش به ابیانه کاشان و اصفهان رفت و جز سرمای شبانه واقعا" خوش گذشت حالا بماند که هستی خانم چون نمی تونست دوری مامانی و بابابزرگ و خاله هاش و تحمل کنه مارو هم اذیت کرد.
هستی جونم لثه های بالا و پایینش ورم شدیدی کرده و مرتب مسواک مخصوص و دندونگیرش و گاز می گیره سفیدی مرواریدای کوچیکش کمی مشخص شده و مامانی و آنا می گن که می خوان براش آش دندونی درست کنند .من تصمیم گرفتم برای عسلم آش دندونی درست کنم با اینکه تجربه ندارم اما سعی ام رامی کنم . بالاخره درتاریخ جشن هستی خانم با ورود مهمانهای عزیزی برگذار شدو مهمانها با آش دندونی و الویه و کیک پذیرایی شدند .هستی کاملا متوجه شده که این جشن به خاطر آن برگزار شده .
امروز که هستی خانم یک سال و چهارماه و یک هفته اش شده به نگاه کردن برنامه های کودک علاقه مند شده و برنامه عمو پورنگ و برنامه های کودک را با دقت نگاه می کنه و مثل آدم بزرگا متکا می زاره زیرسرش و لم می ده و نگاه می کنه و اصلا به اطرافش هم هیچ توجهی نداره.
درتاریخ ۵/۶/۸۹ قبل از شبهای احیا ء تصمیم گرفتیم برای هستی جان مراسم خودمانی تشکیل بدهیم و مهمانهای هستی جان را با شام و شیرینی و کیک و میوه پذیرایی کردیم و هستی که انگار تا حالا صد بار تولد براش گرفته شده شمع را فوت می کرد و با چاقو کیک را برش می زد و دختر گلم بعد از گرفتن کادوهای خوشگل به همه یک عکس یادگاری هدیه کرد.
شنبه ۲۵/۱۰/۸۹ کتابی را خواندم و درآن روش صحبت کردن با کوچولوایی مثل هستی یاد گرفتم واز آن روز تا حالا خیلی رابطه من باهستی خوب شده .
خودم و همقد هستی می کنم و بازوای کوچولوش و می گیرم و تو چشماش نگاه می کنم و حرفهامو بهش می زنم و وقتی می پرسم خوب باشه ؟ هستی با سرش می گه باشه اما قبلا" هرچی داد می زدم سرو صدا می کردم متوجه حرفهام نمی شد و مرتب می گفت نه نه نه !
هستی اولین برف زندگیش و درتاریخ ۲۶/۱۰/۸۹ یکشنبه دید .
هستی برای اولین بار درتاریخ ۸۹۰۹۱۷ به کیش رفت . آنا و خاله رویاو مامان وبابا همگی دراین سفر همراه هستی جان بودند. البته دراین سفر هستی کمی سختش بود .داخل هواپیما و گشتن تو پاساژها اما خوب می خورد و راه می رفت و می خوابید.
هستی خانم پس از یک بیماری ویرووسی سختی که گرفت چون خیلی بی حوسله شده بود و دوران مریضی را با مقاومت تمام پشت سر گذاشته بود جایزه روز سه شنبه همراه مامان و بابا رفت سرزمین عجایب با اینکه بازیهاش زیاد مناسب حال خانم کوچولو نبود اما با خوشحالی و ذوق نگاه می کرد و ازاینکه خودش راحت می تونست راه بره و با دستگاههای بازی کند شاد بود .
هستی خانم درتاريخ ۱۲/۹/۸۸ اولين مسافرت خود را به قصد سنندج برای عروسی خاله بهنوش آغاز کرد.هستی يک بار درهمدان بيدار شد وخوابید تاسنندج و درراه برگشت هم همینطور درهمان جا (همدان) بيدارشد و دوباره خوابید تاتهران .
هستی برای اولین بار درتاريخ ۲۰/۹/۸۸ با صدای بلند خندیدو صداهای جدید ازخودش درمی آورد.
درپایان سه ماهگی و شروع چهار ماهگی خواب شبانه اش کمی منظم شد.
هستی ازتاريخ ۲۷/۱۱/۸۸ صبحهارا تا ۱۵ بعدازظهر پیش مامان بزرگ میمونه تامن از سرکار بیام ، مامان بزرگ خیلی ازش تعریف می کنه اما از سر لطف . بابا بزرگ وخاله هاش عاشقانه دوسش دارندو دعا می کنن من هیچ وقت تعطیل نباشم تا بیشتر باهستی باشند .
هستی جان اولین عیدش را درخانه آنا بودواز آنا عيدی ويژه گرفت چون آناشو تنها نگذاشته .
هستی به دیدن خاله و مامان بزرگ و بابا بزرگش رفت و به خاله بهنوش و همسرش آقا سیروان هم که اولین عید ازدواجشون بود عید را به صورت ویژه تبريک گفت : .........
در۱/۱/۸۹ هستی برای اولین بار به همراه مامان و بابا و خاله بهنوش وهمسرش به ابیانه کاشان و اصفهان رفت و جز سرمای شبانه واقعا" خوش گذشت حالا بماند که هستی خانم چون نمی تونست دوری مامانی و بابابزرگ و خاله هاش و تحمل کنه مارو هم اذیت کرد.
هستی جونم لثه های بالا و پایینش ورم شدیدی کرده و مرتب مسواک مخصوص و دندونگیرش و گاز می گیره سفیدی مرواریدای کوچیکش کمی مشخص شده و مامانی و آنا می گن که می خوان براش آش دندونی درست کنند .من تصمیم گرفتم برای عسلم آش دندونی درست کنم با اینکه تجربه ندارم اما سعی ام رامی کنم . بالاخره درتاریخ جشن هستی خانم با ورود مهمانهای عزیزی برگذار شدو مهمانها با آش دندونی و الویه و کیک پذیرایی شدند .هستی کاملا متوجه شده که این جشن به خاطر آن برگزار شده .
امروز که هستی خانم یک سال و چهارماه و یک هفته اش شده به نگاه کردن برنامه های کودک علاقه مند شده و برنامه عمو پورنگ و برنامه های کودک را با دقت نگاه می کنه و مثل آدم بزرگا متکا می زاره زیرسرش و لم می ده و نگاه می کنه و اصلا به اطرافش هم هیچ توجهی نداره.
درتاریخ ۵/۶/۸۹ قبل از شبهای احیا ء تصمیم گرفتیم برای هستی جان مراسم خودمانی تشکیل بدهیم و مهمانهای هستی جان را با شام و شیرینی و کیک و میوه پذیرایی کردیم و هستی که انگار تا حالا صد بار تولد براش گرفته شده شمع را فوت می کرد و با چاقو کیک را برش می زد و دختر گلم بعد از گرفتن کادوهای خوشگل به همه یک عکس یادگاری هدیه کرد.
شنبه ۲۵/۱۰/۸۹ کتابی را خواندم و درآن روش صحبت کردن با کوچولوایی مثل هستی یاد گرفتم واز آن روز تا حالا خیلی رابطه من باهستی خوب شده .
خودم و همقد هستی می کنم و بازوای کوچولوش و می گیرم و تو چشماش نگاه می کنم و حرفهامو بهش می زنم و وقتی می پرسم خوب باشه ؟ هستی با سرش می گه باشه اما قبلا" هرچی داد می زدم سرو صدا می کردم متوجه حرفهام نمی شد و مرتب می گفت نه نه نه !
هستی اولین برف زندگیش و درتاریخ ۲۶/۱۰/۸۹ یکشنبه دید .
هستی برای اولین بار درتاریخ ۸۹۰۹۱۷ به کیش رفت . آنا و خاله رویاو مامان وبابا همگی دراین سفر همراه هستی جان بودند. البته دراین سفر هستی کمی سختش بود .داخل هواپیما و گشتن تو پاساژها اما خوب می خورد و راه می رفت و می خوابید.